وقتی پای سالگرد ازدواج زوج سالمندی که همه درآمدشون صرف شهریه دانشگاه بچه هاشون میده ،میاد وسط دیگه معمولا انتظار یک شب رویایی نباید داشت . دایی مراد برای بدست آوردن گل مجانی با احتیاط پا به درون پارک شهر نهاد و با خود گفت ؛ ننه کرامت ببخشید دیگه حلال کن باور کن اگه داشتم برات بهترین دسته گل شهر می خریدم اما حالا گل های پارک را می چینم هم طبیعی هست هم بوی خوبی میده ...دایی مراد کنار گلهای پارک در افکار خود غوطه میخورد که مردی شبیه هرکول جلویش سبز شد و مشت محکمی به شکم قهرمان ما کوبید و گفت : هرچی داری بذار و برو .دایی مراد که از درد به خودش می پیچید آهی کشید و گفت : ای غول چه از جانم می خواهی من پیرمردی محترم و بازنشسته هستم و به جز عشق به همسر دلبندم سرمایه دیگری ندارم !! مرد تنومند که با دو نفر از دوستانش دایی مراد را دوره کرده بودند چند لگد محکم حواله مراد بیچاره کرد و فریاد زد : زود باش تا آش و لاشت نکردم هر چی داری رو کن ...بیچاره دایی مراد در حالی که از درد اشکش در آمده بود گفت : به جان عزیزتان قسم که جز آه و ناله هیچ ندارم .عزیزان زور گیر شرمنده ام روم سیاه من هیچی پول با خودم ندارم .آقا باور کنید من نمیدونستم حضرات رو زیارت می کنم ...خلاصه طولش نمی دهم آقایان بسرعت به سراغ جیب های پیرمرد رفتند اما هیچ چیز نیافتند، سرانجام یکی از آنها که از حال و روز دایی مراد به خنده افتاده بود چک پول پنجاه هزارتومانی را با لگد محکمی به او هدیه کرد و گفت : مرد حسابی آخه خجالت نمی کشی پول تو جیبت نمیذاری ، حالا اومدیم تو راه اون پای وامانده ات شکست اون وقت پول دوا و درمون از سر قبر بابام میخوای دربیاری !! زور گیر تنومند هم لبخند ملیحی زد و گفت: گل های سرخ اون سمت پارک ترو تازه تر هست من همیشه واسه همسرم از اونجا گل می چینم.بعد از رفتن زور گیرها دایی مراد با احتیاط کیف پولش را از داخل باغچه پارک برداشت و ناله کنان به سراغ گل های سرخ رفت. پیرمرد در آن تاریکی به سرعت سرگرم چیدن گل های سرخ بود که یکباره نگهبانهای پارک سر رسیدند و قبل از اینکه بفهمند سارق گل یک بازنشسته محترم عیالوار است، یک کتک جانانه به خوردش دادند و دست آخر هم گفتند ما تصور کردیم شما همان زور گیری که هر شب برای همسرش گل می برد هستی!! خلاصه ببخشید اما دیگر بدون اجازه گل های پارک را به یغما نبر !!بیچاره دایی مراد ناله کنان با یک شاخه گل سرخ به خانه رفت . مرد بیچاره همه کتک ها را به عشق همسرش تحمل کرد و به این نیت که او را در شب سالگرد ازدواجش غافلگیر کند وارد خانه شد.دایی مراد پاورچین وارد آشپزخانه شد اما به یکباره چراغ ها روشن شد و عزیز جون و بچه هایش جیغ زنان برایش کف زدند.دایی مراد بنده خدا هم زهره ترک شد و دراز به دراز غش کرد. خلاصه بعد از کلی مالش و خوراندن آب قند و نبات داغ حال قهرمان رمانتیک قصه ما بهتر شده است. نتیجه اخلاقی ؛ هیچ وقت در جشن تولد و سالگرد ازدواج به نیت سورپرایز ادا و اطوار در نیاورید و دیگران را غافلگیر نکنید چون دست بالای دست بسیار است .در ضمن از گل های پارک هم مایه نگذارید جانتان در بیاد بروید گل بخرید